«جعفر آقا» که امروز میخواهیم از خاطراتش برایتان بگوییم آنقدر عاشق فوتبال است که در دوران دفاع مقدس و حتی عصر روز ازدواجش هم نتوانسته از ورزش و علاقهاش چشمپوشی کند.
«جعفر تقیزاده» متولد محله امام رضا(ع) از آن روزهایی برایمان تعریف میکند که در کنار دفاع از میهن، حواسش به ورزش بوده و آن را کنار نمیگذارد.
از سال 1363 تا 1365 در جبهه بود. اواخر اسفند سال1364 در کردستان، نزدیک جنگل آلباتا خدمت میکردم. خودش درباره آن روزها میگوید در آنزمان شرایط سختی داشتیم، اما این شرایط نمیتوانست من را از فوتبال و ورزش دور کند.
او دورتادور سنگرش را پوسترهای ورزشی چسبانده بود؛ بوریس بکر تنیسباز آلمانی، مارادونا و عکسهای مجله هفتگی دنیای ورزش و... با عشق به آنها نگاه میکرد و اسم سنگر را هم «ورزش و جبهه» گذاشته بود. آنجا ورزش را راهانداخته و مسابقه فوتبال دروازه کوچک برگزار میکردند تا آن روزها بگذرد.
او آهی میکشد و ادامه میدهد: شرایط سختی بود، روزها کوملهها در اطراف ما بودند و کشاورزی میکردند، هر یک از آنها اسلحه داشتند و باید مراقب میبودیم. همانها شبها هم اطراف ما مینگذاری میکردند و به رزمندگان آسیب میرساندند.
باید هر طور شده بود روحیهمان را حفظ میکردیم. وقتی از او میپرسیم که آیا فرماندهان چیزی نمیگفتند، میخندد و جواب میدهد: نه، کسی کاری نداشت و چیزی نمیگفت. حتی آنزمان که روزهای شنبه دنیای ورزش چاپ میشد، من سفارش داده بودم برایم بگیرند و به دستم برسانند. برای همین هر هفته پنجشنبهها دنیای ورزش به دستم میرسید و میخواندم و عکسهای بزرگترش را در سنگر میچسباندم.
او از خاطره دیگری میگوید که مربوط به زمان ازدواجش است؛ «سال1374 روز شنبه قرار گذاشته بودیم تا برای آزمایشات پیش از ازدواج برویم، من هم روز جمعه در مسابقات فوتبال شرکت کردم و متأسفانه همان روز پایم شکست و مجبور شدم روز شنبه با عصای زیر بغل و دمپایی بروم. خانواده همسرم از دیدن قیافه من تعجب کردند، اما چیزی نگفتند. حالا که فکرش را میکنم مرحوم مادرم چقدر از دستم حرص میخورد و چیزی به من نمیگفت.»
تقیزاده اینبار صدای خندهاش بلند میشود و میگوید: عصر روز دامادیام مرا از زمین فوتبال به خانه بردند. آنزمان مراسم عروس و داماد جدا بود و آخر شب خانواده داماد به دنبال عروس میرفتند. خیالم راحت بود و برای مسابقه فینال رفته بودم. من هم میخواستم حتما تیممان برنده شود.
عصر که بازی شروع شد، من هم در تیم حضور داشتم، هر چه دوستانم میگفتند جعفر بیخیال شو و بیا برویم مجلست شروع شده، میهمانان آمدهاند، زشت است که داماد نباشد، میگفتم بگذارید بازی تمام شود چشم میرویم، نیمه اول که تمام شد اصرار کردند بروم، باز هم در زمین ماندم و به بازی ادامه دادم. آخر دیدند که حرف گوش نمیکنم و آنها حریفم نمیشوند، برای همین از داور خواستند اواسط نیمه دوم بازی، مرا از زمین بیرون بیاورد و بالأخره من را به خانه و مراسم خودم بردند.